عکسهایی از نوروز 93
عکسهایی از 13 بدر نوروز 93
زهرا جون به همراه داداش مهریار و آرام جون در جنگل های شمال!!! زهرا جون و آرام جون در حال گشتن در جنگل و بازی کردن: روز 13 بدر کفشای زهرا جون خونه جا موند و فراموش کردم ببرم برای همین از داداش مهریار کفش قرض میگرفتیم که دخملم کمی بره واسه خودش بچرخه!!! بچه واسه آدم حواس نمیزاره!! ...
نویسنده :
مامان زهرا
19:12
نوروز 93
سلام دوستان چند وقتیه که چیزی واسه دخمل نازم ننوشتمو عکسای خوشگلشو به یادگاز براش نزاشتم آخه تا میام پشت کامپیوتر میشینم میخوام یه کاری انجام بدم درجا میاد میگه تولد تولد منظورش اینه که فیلم تولد داداش مهریارشو بزارمو ببینه و هی بگه دادا دادا و کیف کنه بخاطر همین من دیر به دیر سر میزنم!!! امسال عید به اتفاق باباجون زهرا جون و آقاجون و عزیزش به ایلام مسافرت کردیم به دیدن یکی از آشناهامون که خیلی برامون عزیزن زهرا جونم تو سفر خیلی خانم بود امسال این دومین سفر راه دوریه که دخملمو میبریم تقریبا 9 ماه پیش به شیراز سفر کرده بودیم که زهرا جونم یک سالش تموم شده بود و اونجام زیاد اذیتم نکرد الان که دخترم خانمی شده واسه خودش!! خلاصه خیلی بهمو...
نویسنده :
مامان زهرا
12:21
عکسهایی از سفر به ایلام (بدره)
دخملم داره تخم مرغ رنگ شده رو هفت سین رو به مامانش تعارف میکنه: عکسهایی که به کوهستان رفته بودیم: ن اناز مامانی در حال بازی کردن تو خلوت خودش! ز هرا جون در کنار چادر سیاهی که درکوهستان پهن کردن برای نگهداری از دامها: تو این عکس هم زهرا جونم گوشی مامانی رو گرفته و تو طبیعت داره موسیقی گوش میده!! وای که چه لذتی داره!!! تو این عکس ما از سفر برگشتیم و به قم رسیدیم یه زیارتی کردیم و زهرا جون چون خواب بود به همراه باباجونش تو حیاط حرم بودن و وقتی زهرا جون بیذار شد دید که آقا جون براش یه صندل خوشگل خریده خیلی خوشحال شد و دیگه اونو تو جاش نذاشت و خواست که همینطور تو دستش باش...
نویسنده :
مامان زهرا
12:20
دیدار زهرا جون با سارا جون و داداش ایلیا و داداش حسین
تو این عکسها جای سامیار جون خالیه چون سام سامی خونه نبود تو جمع داداشاش و آبجی هاش باشه!! دخترم ارادت خاصی به کوچولوهای کوچک تر از خودش داره از بس دوسشون داره که میخواد خفشون کنه!! چه برسه که اون کوچولو دختر عموی نازو خوشگلش سارا جون باشه!! ...
نویسنده :
مامان زهرا
18:42
دیدار زهرا جون و مهریار جون بعد از سفر نوروزی!!
زهرا جون تو سفر که بودیم خیلی دلش واسه مهریار جون تنگ شده بود و تا گوشی هامون زنگ میخورد میگفت داداشی!! ما ساعت 1 شب بود که به خونه رسیدیم هردو تاشون خواب بودن ولی تا چشم باز کردن همو دیدن از خوشحالی بال در آوردن البته این خوشحالی برای چند ساعتیه چون دوباره روز از نو و روزی از نو!!دعوا افتادناشون شروع میشه!! ...
نویسنده :
مامان زهرا
18:36